تو نیستی شبها پرگار نگاهم دورِ لب های تو میگردد دوست دارم رمزِ سکوتِ دردهایم با هجایِ لبهای تو باز شود و هر شب زندگی با هوای ابریِ چشم های من به خواب میرود هر چقدر با اشک بیرون می ریزمت بی فایده است چسبیده ای به قلبم بیرون نمی روی عشق را بیٺ بیٺ از لبٺ مے چیند و در آݟوشٺ با قـافیھ مے سُـــــرایَمَـش نقطه ی پایانی ندارد نگاه مستانه ات در آغوش بگیر مرا تا ستاره ها در چشمانت رقص نور کنند آنگاه که شب بخیر بگویی با رویاهایت در من ببار و کار عشق را یکسره کن این شبهایم را برای تو نگه داشته ام تا زیباترین شعر جهان را با بوسه ای از جان من بیرون بکشی با رویاهایت در من ببار باز شاعر میشوم و برای تو مینویسم جوهرقلمم سرریز میشودبه زبان مولانا با ترانه ای در جانم میجوشی و به زبان شاملو در دفتر قلبم یکه تازی می کنی شب هایی که ماه را، در آسمان می بینم فکر می کنم تویی که پنهانکی نگاهم می کنی می بینی ماه من شب های بی تو بودن چگونه می گذرد
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|